روزی از روزهای آفتابی، مردی قدبلند و خوشچهره به نام سَنگو، با دریشیِ شیک چهارخانه و بروتهای سیاه وارد شهر شد. در دستش جعبهای دیده میشد که تعدادی شیشهی خالی را در آن گذاشته بود. بنا به رسم مهماننوازی، همگی او را به نوبت به خانههایشان دعوت کردند. پیش از همه، آقای سنگو مهمانیِ نانوای شهر را پذیرفت و با جعبهی شیشههای خالی به خانهی او رفت. سرِ سفره، آقای سنگو در حالی که سرپوشِ یکی از شیشهها را با احتیاط باز میکرد و زیرچشمی به نانوا میدید، گفت:
ـ برعکسِ حرفهای سماوارچی، شما نانهای خوب و خوشمزه میپزید.
صدایی مثلِ بههمخوردنِ دو شیشه بلند شد.
ـ شرنگ!

- دستهبندی: داستان فارسی, کتاب پی دی اف
Share on facebook
Share on twitter
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on pinterest
شهرِ مومی | ذبیح مهدی
- ذبیح مهدی
- عقرب ۲۴, ۱۳۹۶
- ۴:۵۶ ب.ظ
- دستهبندی: داستان فارسی, کتاب پی دی اف
Share on facebook
Share on twitter
Share on whatsapp
Share on telegram
Share on pinterest
این پست دارای یک نظر است
سلام
ما به شما افتخار میکنم که همچو کتاب های زیبای را برای کودکان ما به نشر می رسانید